تعداد بازدید : 220840
تعداد نوشته ها : 59
تعداد نظرات : 69
من فراموش شده دریای غربتم . ساکن شهر پر از غم خانه ای ساکت اتاقی بی روح گوشه ای می
نشینم آهی سرد از اعماق قلبم بیرون می نهد خسته ام خسته از همه چیز
ماههاست که با عشق و امید خداحافظی کرده ام احساس دلتنگی میکنم
احساس میکنم که تن رنجور من به یک پرواز نیاز دارد
دیگر عشق چون شاپرکها بر قلبم نمیشیند دیگر پرنده امید از دستهایم دانه نمیچیند
دیگر قلب شکسته ام از عشق چیزی نمیپرسد
دیگر اوهم از دنیا سیر شده است
روزگار با من و او خیلی بد کرده
گلهای باغچه ام را بی روح وبی جان کرده
گاه که چشم با میکنم هیچ چشم اندازی روبرو یم نمی بینم وتنها قطره اشکی را میبینم که بر روی
پلکهای خسته از عشق
خسته از دیدن سنگینی میکند
زندگی قصه ی تلخی ست که از آغازشِِ" بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
امروز ، فردا ، پس فردا
همچنان در گذرند بدون اینکه ما لحظاتی را ببینیم
عمرها مانند باد می گذرند و روزها یکی پس از دیگری جایگزین هم می شوند
ای کاش پرده های احساسم را کنار میزدم وبه انتهای اعماق قلبم نزدیک میشدم ودر آن
لحظه کسی دریچه قلبم را می گشود و مدام می گفت سلام ای عاشق غریب
ای کاش روزی کلید غمهایم را می یافتم و در کوچه های غمناک هر روز سراغ تورا میگرفتم
.........................................................ومن همچنان عاشقت خواهم ماند.