پرنده بر روی شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:اما من درخت نیستم،تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت:من فرق درخت ها و آدم ها رو خوب می دونم.اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت:راستی چرا پرزدن رو کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت،نمی دانی توی آسمان چه قدر جای تو خالی است
انسان دیگر نخندید
انگار ته ته خاطراتش چیزی رو به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.
شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی.پرنده
گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم
که پرزدن از یادشان رفته است.
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است
اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این رو گفت و پر زد
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی
بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای
سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد
آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟
زمین و آسمان هر برای تو بود.اما تو آسمان را ندیدی.
راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست
نگاهی مانده در گلدان خالی کنار آرزوهای خیالی سکوتی یخ زده
در جان دیوار بهاری گم شده در جان قالی میان آینه،دلتنگ بودم نگاهی ساده
و بی رنگ بودم گرفته،
ساکت و غمگین و خاموش شبیه تکه ای از سنگ بودم
کسی در من سکوتم را ورق زد کسی آهوی قلبم را صدا زد
کسی آمد به شهر خوابهایم مرا از آن ور دنیا صدا زد و من آهنگ پایش را شنیدم و من موج صدایش را شنیدم
و من از چشمهای ساکت او هیاهوی نگاهش را شنیدم صدایی مهربان نام مرا گفت ندایی گفت برخیزم دوباره و من جاری شدم تا دستهایش و من برخاستم با یک اشاره کنار آرزوهایم قدم زد
مرا با خود به قلب قصه ها برد مرا از سایه های شب جدا کرد مرا تا برکه نور و صدا برد و من پرواز کردم در نگاهش کتاب چشم او را دوره کردم میان آن نگاه آسمانی دوباره سبز شد چشمان زردم