تعداد بازدید : 220831
تعداد نوشته ها : 59
تعداد نظرات : 69
من فراموش شده دریای غربتم . ساکن شهر پر از غم خانه ای ساکت اتاقی بی روح گوشه ای می
نشینم آهی سرد از اعماق قلبم بیرون می نهد خسته ام خسته از همه چیز
ماههاست که با عشق و امید خداحافظی کرده ام احساس دلتنگی میکنم
احساس میکنم که تن رنجور من به یک پرواز نیاز دارد
دیگر عشق چون شاپرکها بر قلبم نمیشیند دیگر پرنده امید از دستهایم دانه نمیچیند
دیگر قلب شکسته ام از عشق چیزی نمیپرسد
دیگر اوهم از دنیا سیر شده است
روزگار با من و او خیلی بد کرده
گلهای باغچه ام را بی روح وبی جان کرده
گاه که چشم با میکنم هیچ چشم اندازی روبرو یم نمی بینم وتنها قطره اشکی را میبینم که بر روی
پلکهای خسته از عشق
خسته از دیدن سنگینی میکند
زندگی قصه ی تلخی ست که از آغازشِِ" بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم