نگاهی مانده در گلدان خالی کنار آرزوهای خیالی سکوتی یخ زده
در جان دیوار بهاری گم شده در جان قالی میان آینه،دلتنگ بودم نگاهی ساده
و بی رنگ بودم گرفته،
ساکت و غمگین و خاموش شبیه تکه ای از سنگ بودم
کسی در من سکوتم را ورق زد کسی آهوی قلبم را صدا زد
کسی آمد به شهر خوابهایم مرا از آن ور دنیا صدا زد و من آهنگ پایش را شنیدم و من موج صدایش را شنیدم
و من از چشمهای ساکت او هیاهوی نگاهش را شنیدم صدایی مهربان نام مرا گفت ندایی گفت برخیزم دوباره و من جاری شدم تا دستهایش و من برخاستم با یک اشاره کنار آرزوهایم قدم زد
مرا با خود به قلب قصه ها برد مرا از سایه های شب جدا کرد مرا تا برکه نور و صدا برد و من پرواز کردم در نگاهش کتاب چشم او را دوره کردم میان آن نگاه آسمانی دوباره سبز شد چشمان زردم
نمی دانم به کدام سو گام بردارم ذهنم خسته است
و رنگ همیشه شاد فکرم آلوده و دلم میخواهد
تنها پرنده دلم در یک آشیان آرام گیرد و صبر پیشه سازد .
و عجیب است اما دلم خدا را میخواهد آن حس درونی آرامش بخشش را که تهی میکند
هر پلیدی را دلم آرامش و تنهایی کنار دریا را میخواهد .
دفتر زندگی ام ورق خورده و قلم امید من بدون جوهر مانده ایکاش رسوایی آدمها, ترس و عشق آدمها